وقتی میخواست برود به جبهه به مدت ۴۵ روز برای ما قند میشکست و نفت وهم میگرفت و از هرچه بگویید آماده میکرد که تا ۴۵ روز دیگر که بیاید ما چیزی کم نداشته باشیم . اصلا نمیگذاشت تا موقعی که بود ما کاری انجام دهیم .
از زمانی که به جبهه میرفت همیشه بعد از نماز دست به دعا بر میداشت و انچنان با خدا راز و نیاز میکرد که دیگر خود را نمیشناخت . میگفت خدایا کی از من راضی میشوی که من بروم و دیگر برنگردم . یک بار زمانی که به او گفتم نرو ،گفت بگذار بروم و پاک شوم و به شهادت برسم .
از شوهر اولم یک فرزند پسر به نام رضا داشتم، ایشان به این بچه علاقه زیادی داشت و از دل و جان او را دوست میداشت و اصرار داشت که که رضا را به نام خودم بکنم ولی من مخالفت میکردم.
رضا مدت ۵ سال که با شهید بود، متوجه نشده بود که او پدر اصلی اش نیست و نمیدانست که شهید ناپدری اوست . آنقدر به رضا و دو فرزند خودش عشق می ورزید که گاهی اوقات که نامه های او از جبهه برایم میرسید اول از رضا میپرسید و بعد از بقیه احوالپرس بود .
به خانه پدرم که میرفت بلند میشد و کار میکرد و در کارهای آشپزی کمک میکرد . به او گفتم نکن، تو مردی ، زشت است ، میگفت :من نمیخواهم ۱۰۰ سال عمر کنم ، دوست دارم این چند روزی که زنده ام کار کنم ،کار کردن که ننگ ندارد .
او فرزندان بیگانه را احترام میگذاشت چه بسا که فرزندان خودش هستند . در کوچه بچه ها را که میدید یک دستی به سر بچه ها میکشید و آنها را دوست میداشت . با فرزندانش خوش برخورد و خوش اخلاق بود و هرچه میخواستند برای آنها تهیه میکرد . بچه ها را همیشه به نحوی خوشحال میکرد و آنها را می خنداند .
چه خاطرات دیگری از او به یاد دارید ؟
نوارهایی از آهنگران را به ما داده بود و گفت وقتی شهید شدم این نوارها را بر سر مزارم بیاورید . او به همه فامیل گفته بود که من شهید میشوم . از منطقه تماس گرفته بود به او گفتم که کی برمیگردی ، گفت :هنوز چند روز دیگری هستم که وقتی که آمدم بیشتر در گناباد بمانم.
خانه را به کمک همدیگر ساختیم ، با هم خاک گچ دادیم و چاههای آن را حفر کردیم و هنوز میخواستیم در آن خانه استراحت کنیم که محمد به شهادت رسید .
او سه روز در سرخانه بود و علت آن ، اختلاف عقیده ای بود که خواهرش گفته بود که او را به ده و در کنار شهید خودم دفن کنند ولی شهید وصیت کرده بود که او را در بهشت قاسم گناباد و در کنارشهیدان دیگر به خاک بسپارند. من هم طبق وصیتتش دوست داشتم در گناباد باشد ،ولی مخالفت میکردند . یکی از دوستان به خانه ما آمد و گفت شهید را در عالم رویا دیدم که در گوشه حیاط دراز کشیده و پارچه سبزی سر و رویش کشیده بود و به من گفت که به همسرم بگو بگذار ند که مرا با خود به ده ببرند، من با زن و بچه ام هستم ، من در همین خانه در کنار آنها هستم . دلم آرام گرفت و اجازه دادم که او را به ده بردند .
روزی به سر مزار میرفتم و یک بچه به بقل و دو بچه از پشت سرم می آمدند و به سختی راه را طی میکردم و با خود گفتم محمد نگاه کن آخر من با چه سختی به سر مزار تو میآیم ، تو اگر در گناباد می بودی به راحتی با فرزندانم بر سر مزار تو میامدم .
آنروز گذشت و شب در عالم رویا دیدم که به من میگوید دوباره با آن سختی بر سر مزارم نیایی ، فرزندانم اذیت میشوند ، تو در همان خانه بنشین و فاتحه ات را بخوان و یادم را زنده نگه دار ، من خیلی خوشحال میشوم و راضی به زحمت و اذیت شما نیستم .
هرگاه در مورد زندگی و فرزندانم آهی زده ام شب به خوابم می آید و توصیه میکند . او را در خواب دیدم که در گوشه حیاط است و یک پارچه سبزی رویش کشیده شده و به من گفت : نگاه کن من اینجا و با شما هستم .
او به رضا محبت زیادی میکرد و وسایل و خوراکی برای او میخرید به طوریکه گاهی به او میگفتم بیش از اندازه به رضا میرسی و میگفت او یتیم است ، من باید در حق او محبت کنم و جای پدر او باشم . آرزو دارم که فرزند خوب و سر به راهی باشد و خدا لحظه ای از او غافل نشود .
والسلام
شهید: محمد نفیسی
راوی: همسر شهید